اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

ورودت به دنیا رو تبریک میگم گل قشنگم

 سلام گل قشنگ من نمیدونم از کجا شروع کنم , از اونجا برات میگم که فهمیدم یه فرشته به جمع مون اضافه شده ... اون روز بهترین روز عمر من و بابا سعید بود  رفتیم پیش دکتر معصومه کرفی و بهمون گفت مبارک باشه، خدا یه هدیه قشنگ بهتون داده... نمیدونی من و بابا سعید چه حالی شدیم ، از خوشحالی گریمون گرفت عزیزکم نمیدونی چه حس خوبیه مادر شدن و  چه حس بهتریه اینکه بدونی چقدر خدا دوستت داره ،  انقدر دوستت داره که هدیه با ارزشی مثل تو رو بهم داده، نمیدونم چیکار کردم که لایق این نعمت بزرگ شدم؟ جونم برات بگه بعد از دکتر رفتیم خونه عمه نسرین با یه جعبه شیرینی، همه اونجا بودن (بابایی &n...
5 دی 1391

قشنگ ترین صدای دنیا

گلم دیگه انتظار من و بابا برای دیدنت شروع شد نمیدونی چقدر سخت بود  ولی خیلی شیرین ... ٣ ماهه اول پیش دکتر کرفی می رفتیم و به بعدش رفتیم پیش دکتر میرزامرادی عمه مرضیه معرفی کرد خیلی دکتر خوبی بود مامانی ماه دوم رفتم پیش دکتر فراهانی برای اولین بار صدای قلبت و شنیدم نمیتونی تصور کنی که چقدر آروم و دلنشین بود دکتر  گفت فکر کنم دختره وای که صدای قلبت چقدر قشنگه نازنینم ، چقدر آرومم میکنه عزیزکم باورم نمیشد که تو مال منی ...
5 دی 1391

سیسمونی

تقریبا آخر اسفند ٨٩ بود که با مامانی هاجر و بابایی علی رفتیم جمهوری تا برات سیسمونی بخریم انقدر ذوق داشتم که نگو ...... دلم می خواست همه چی برات بخرم اما ته دلم می ترسیدم ؛ همش با خودم می گفتم نکنه زبونم لال ، گوشه شیطون کر نبینمت همش با خودم می گفتم یعنی میشه این لباسش و بپوشی یا سوار روروئک بشی یا یا یا هزار تا یا د یگه ... ولی مامانی هاجر میگفت این دلشوره ها طبیعیه ؛ همه مامانا دارن آرومم می کرد و میگفت ان شاءالله سالمه و می بینیش اون ماهای آخر همش اضطراب داشتم دلشوره امونم نمیداد تنها چیزی که آرامشه خاصی بهم می داد نماز و دعا بود خدایا راضیم به رضای تو .... میخوای عکسای سیسمونیت و ببینی دردونه من ؟ ما مراسم سیسمونی تو 2...
5 دی 1391

اولین حموم

مامانی چقدر شیرینه وقتی تو خونه وجودت و حس میکنم چقدر حس قشنگیه وقتی صدای گریت سکوت خونه رو می شکونه مامانی خیلی خوبی , خیلی عزیزی , مهربونم دوست دارم مامانی هاجر ١٠ روز موند پیشمون و همه کارام افتاد گردنش خیلی خسته شد بعد یک هفته که رفت خونه باز برگشت و دو هفته موند پیشم آخه دایی محمد بی قراری می کرد و گناه داشت واسه همین به مامانی گفتیم یه مدت بره پیش دای و محمد و خاله الهه و بابایی علی دایی محمد انقدر شیطونه و شلوغ کاری می کنه مامانی بهش اجازه نداد بیاد پیش تو بمون آخه تازه ٦ سالش بود بعد ٧ رزوز نافت افتاد , تو این هفت دلمون ریش میشد نگاش میکردیم ولی خدا رو شکر بعد از ٧ روز راحت شدی مامانی ٩ روزت بود مامانی هاجر بردت حموم ...
5 دی 1391

نامه ای برای اسمای نازنینم

  فرزندم وقتی من پیر میشوم امیدوارم من را درک کنی و با من صبور باشی ...     فرزندم وقتی من پیر میشوم امیدوارم من را درک کنی و با من صبور باشی اگر بشقابی را شکستم یا سوپ را روی میز ریختم به این دلیل است که قدرت بینایی من کم شده است امیدوارم در آن شرایط روی من فریاد نکشی افراد پیر خیلی حساس هستند خیلی افسرده و غمگین میشوند وقتی که رویشان فریاد میکشید وقتی قدرت شنوایی من کمتر شد،من نمیتوانم بشنوم که تو چه میگویی امیدوارم که مرا کر صدا نکنی تکرار کن آنچه را که گفتی یا آنرا برای من بنویس فرزندم من متاسفم من در حال پیرتر شدن هستم وقتی زانوهای من ضعیف تر شدند امیدوارم با من صبور باشی و مرا در بلند شدن کمک ...
19 آذر 1391

محرم 91

سلام نفس مامان الهی دور چشات بگردم که اینقدر دوست دارم ... 2 روزه محرم اومده و من هنوز وقت نکرده بودم برات بنویسم برو تو ادامه مطلب عسلم ====>> اسمای گلم امسال با اون سالی که تو شکم مامان بودی میشه سومین محرمی که خدا عزیزی مثل تو رو به مامان بابا  هدیه داده ماهر سال محرم میریم خونه دای مهدیه مامان و بابا ، از اول محرم تا شام غریبان سالی که تو شکم مامان بودی همش دعا می کردم که سالم بدنیا بیای ،؛ همش می ترسیدم و به امام حسین می گفتم یعنی میشه سال دیگه با نی نیم بیام برای عزاداریت آقا جون ؟؟؟ خلاصه جونم برات بگه اسمای گل من به سلامتی به دنیا اومده و سال بعدش با نی نی جونم رفتم برای عزاداری سیدالشهدا.... قربون امام حسین...
28 آبان 1391

محرم آمد

عشق یعنی آتش افروخته / عشق یعنی خیمه های سوخته عشق یعنی حاجی بیت الحرام / دل بریدن ها وحج ناتمام عشق یعنی غربت نور دوعین / عشق یعنی گریه برقبر حسین عشق را گویم فقط در یک کلام / یا ابالفضل و حسین و والسلام . ...
28 آبان 1391

بالاخره اومدم

سلام مامان جون من و ببخش تو این چند وقت نتونستم بیام و برات خاطره های شیرینت و بنویسم آخه لب تاب کامل ویروسی شده بودو به اینترنت وصل نمیشد دردونکم  چند وقت پیش اومدم سر کامپیوتری که خیلی وقت بود تحویلش نمیگرفتم با کلی ور رفتن اینترنتش و درست کردم و با کلی ذوق و شوق اومدم کلی برا مطلب نوشتم ، اما ارسال نشد و کلی غصه خوردم میخواستم کامپوتر و خورد کنم انگار این پست طلسم شده فندقم ، آخه از دیشب با لپ تاب دارم برات مطلب میزارم(بابایی برد درستش کرد) ولی عین دو دفعش پرید و مامانیت کم و اورد و گذاشت واسه امروز الان دارم برات باز مطلب میزارم به امید خدا اندفعه بشه نفسم برو ادامه مطلب عزیزم =====>> اونشب مامانی خیلی غصه دا...
23 آبان 1391