اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

سفر شمال

مامانی ماه هفتم بودم که با بابا رفتیم شمال خیلی می ترسیدم از اینکه یه موقع برای گلم اتفاقی نیفته ولی بابا و عمه هاتو مامانی فاطمه کلی باهام حرف زدن و گفتن هرچی خدا بخواد همون میشه ؛ نی نی تو بسپار به خدا و بیا بریم تا حال و هواتم عوض شه بعد به دکترم زنگ زدیم و ازش اجازه گرفتیم ؛ دکتر هم کلی شرط گذاشت و اجازه داد... فرداش هم تو رو سپردم به خدا و راهی شدیم ...همه بودند (عمه مرضیه و عمه نسرین و عمو حمید و مامانی فاطمه و بابایی اکبر و بی بی) رفتیم شمال تو ویلای عموی بابایی ، خیلی خوش گذشت تازه کلی هم تو دریا آب بازی کردیم ، بی بی و بابایی انقدر نگران شده بودن همش می گفتن تروخدا بیا بیرون از ٱب ؛ بیا بشین سر جات اما من دیگه ترسم ریخت...
7 اسفند 1390

اسم دخملم ؟؟؟

دردونه من ، من و بابا سعید شب و روز فکر می کردیم اسمه قشنگت و چی بزاریم چند تا اسم انتخاب کردیم و هر بار یه دونش و کم می کردیم تا هر چی آخر موند همون و بزاریم اما بازم نشد... دفعه بعد تصمیم گرفتیم قرعه کشی کنیم که ریحانه در اومد بیشتر دوست داشتیم اسمت نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد سوسولی خیلی دوست داشتم اسمت فاطمه باشه عزیزکم اما تو فامیل فاطمه زیاد بود مخصوصا اینکه اسم مامانی و دختر عمه هم فاطمه بود و عمه میگفت دیگه فاطمه نزارید جونم برات بگه اسمهایی که برات در نظر داشتیم ریحانه ، سوگل ، دل آرام ، بهار ، ستایش بود که تقریبا تصمیم داشتیم که اسمت و بزاریم سوگل اما هنوز دو دل بودیم بیشتر شبا با بابایی می رفتیم بیرون و برات اسم انتخاب ...
7 اسفند 1390

دخمل نانازی

گلم جونم برات بگه 2 ماهگی و 6 ماهگی و 8 ماهگی و 9 ماهگی می رفتم سونوگرافی و روی ماهت و می دیدم... عزیزکم ماه دوم من و بابایی رفتیم و قلبت و دیدیم فسقلی من باورمون نمیشد فدای چشات بشم وقتی ماه ششم دیدمت نمیدونی چقدر بامزه بودی همش دهنت و بازو بسته میکردی دکترت(خانم میرزا مرادی) گفت : یا خیلی شکموهه یا خیلی حرف میزنه الهی فدات بشم نازنینم همون روز بود که 90٪ مطمئن بودیم دختری خانوم خوشگله من دیگه تصمیم گرفتیم با مامانی هاجر برات سیسمونی دخترونه بگیریم ...
7 اسفند 1390