اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

سفر شمال

اسماء جونم وقتی شما دقیقاً ا ماه و  ٧ روزتون بود با خانواده بابایی سعید رفتیم شمال من میترسیدم برم شمال،میترسیدم برای شما خطر داشته باشه ، بعدشم چون ماه آخر بهار بود میگفتم هوا شرجیه ، پشه هم زیاده ، می ترسیدم گل قشنگم گرما زده شه  یا پشه ها پوست لطیف و شیرینش و بخورن اما مامانی فاطمه و بابا سعید باهام حرف زدن و قانعم کردن که اتفاقی نمیوفته بادکترتم حرف زدیم گفت اشکالی نداره واسه همین با توکل به خدا راهی شدیم ، خیلی خوش گذشت  ، تا حالا هیچ سفری مثل این سفر بهم نچسبیده بود میدونی چرا ؟ چون تو این سفر یه فرشتهء کوچولو به اسم اسما باهام بود مامانی ماشالله...
23 اسفند 1390

چندتا عکس

اسمای من ، قشنگ من ، دردونه من ، چند تا عکس تو ادامه مطلب برات گذاشتم که خیلی دوسشون دارم بیا ببین اینجا رفته بودیم خونه دایی جواد مامان و بابا فدات شم اینجا تازه 1 ماهت شده بود میبینی ماشالله چقدر زرنگ بودی فدات بشم دلقک من ؛ عاشق این عکستم اینجا 1 ماهت بود نخودم از حموم اورده بودمت کلی پوشوندمت که سرما نخوری گل من :-) اینجا 14 روزت بوده گل قشنگم می بینی چه پای کوچولویی داشتی الهی که من قربونت بشم مادر اینجاهم 14 روزت بوده گل قشنگم ببین چه دست کوچولویی داشتی الهی که من قربونت بشم مادر خوشگله مامان ، انقدر تو این لباس ناز میشدی ، مثل عر...
23 اسفند 1390

ببخشید قشنگم

سلام عشق قشنگ مامان                                                                                   ببخشید که دیر به دیر آپ می کنم مادری آخه این روزا سرم خیلی شلوغ بود داشتم خونه تکونی می کردم فقط این نبود که !!! توی وروجکم همش ف...
22 اسفند 1390

یک هفته استرس

وای مامان نمیدونی تو این یه هفته چه به روزم اومد داشتم از نگرانی می مردم ... من کلی با ذوق و شوق و امید به این که یه روز بزرگ شی و وبلاگت و ببینی و خاطراتت و مرور کنی این وبلاگ و درست کردم تمام روزهایی که با هم گذروندیم و نوشتم اما تو این یه هفته نه تنها وبلاگ تو بلکه سایت نی نی وبلاگم باز نمیشد فکر کردم دیگه کلا نی نی وبلاگ بسته شده انقدر غصه خوردم که نگو می رفتم نی نی سایت با دوستای نی نی سایتیم حرف می زدم و از اونا راه حل می خواستم اونا اکثرشون می گفتن برای ما سایت باز میشه بعضی هاشونم می گفتن بعضی اوقات مشکل پیدا می کنه و باز درست میشه  خلاصه نخود مامانی با حرفاشون آروم میشدم و امیدوار بود...
22 اسفند 1390

مادر شدن

عزیزمن تموم زندگیه من دردونه من خیلی حس مادر شدن شیرینه ؛ خیلی دوست دارم اسمای من مادر جون مادر شدن سخته اما مادر بودن سخت تر آدم وقتی مادر میشه مسئولیت سنگینی به گردنش میوفته قبل اینکه به دنیا بیای همش می گفتم من اگه نصف شب گریه کنی می ترسم نتونم بیدار شم یا اگه مریض بشی نتونم پرستاریت و کنم خلاصه فکر می کردم نتونم مادر خوبی باشم برات اما به محض به دنیا اومدنت خدای مهربون یه نیرویی به مامان داد تا از پس همه چی بر بیام شب کافی بود تو خواب تکون می خوردی من بیدار بودم , اگه گریه می کردی می فهمیدم چی می خوای بعضی شبا که یه خورده بی خواب میشدی تا صبح راه می رفتم و برات لالایی می خوندم تا آروم شی و بخوابی یکی از لالایی هایی که خی...
10 اسفند 1390

خوش اومدی فرشتهء من

فرشته اومدی از دور , چطوره حال و احوالت ؟ یکم تن خستهء راهی ، غباره رو پر و بالت فرشته اومدی از دور ببین از شوق تابیدم   میدونستم میای حالا , تورو من خواب میدیدم چه خوب شد اومدی پیشم , تو هستی ، این یه تسکینه چقدر آرامشت خوبه , چقدر حرفات شیرینه ...
10 اسفند 1390

ورودت به دنیا رو تبریک میگم گل بهشتی من

مامام جونم روزای آخر انقدر قوی شده بودی که نگو و نپرس ... همش با پاهای کوچولوت لگد میزدی ، دستای نازت و هی تکون میدادی ، هی جابه جا میشدی و میچرخیدی خلاصه با کارات همش دلبری می کردی و بهمون میگفتی که قراره به زودی من و ببینید... مادر جون تو پست پایین همه چی و از بیمارستان تا وقتی وارد خونه شده بودی و برات تعریف کردم تموم زندگی من با اومدنت به خونه با خودت رحمت و برکتم اوردی این عکس وقتیه که برای اولین بار دیدمت : اینم عکس روز آخر تو بیمارستانه : اینم عکس اولین روزی که وارد خونه شدی قشنگ من :   خوش اومدی به خونه خودت دردونه من... خدایا شکرت که این نعمت برزگ و بهمون د...
9 اسفند 1390

تنهاییم با خدا

 چه خود ساخته هایی که مرا سوخت وچه سوختن هایی که مرا ساخت ای خدای من مرا فهمی عطا کن که از سوختنم ساخته ای آباد بماند الهی دانایی ده که در راه نیفتم وبینایی ده که در چاه نیفتم الهی پایی ده که با آن کوه مهر تو پویم و زبانی ده که با آن شکر آلای تو گویم شکرت میکنم به خاطر نداشته هایم.که اگر داشتم ارزششون را نمی دونستم شکر میکنم به خاطر همه چیزو همه چی ...
8 اسفند 1390

شیطونک من

فکر کنم ماه هشتم بود انقدر مامانتو اذیت کردی و ترسوندی که این نگرانی همه رو ترسونده بود شیطونکه من میدونی چقدر مامانتو جون به لب کردی ؟ جقدر اشک مامانتو در اوردی نزدیک به دو سه روز بود که شاید فقط دو سه بار تکون خورده بودی تا اینکه روز سوم اصلا تکون نمی خوردی روز سوم خونه عمه مرضیه بودبم که دیگه از نگرانی داشتم می مردم عمه مرضیه برام نبات داغ غلیظ درست کرد تا بخورم ، می گفت چیز شیرین بخوری ان شاءلله اون وروجک تکون می خوره اما فقط یه تکون خیلی کوچیک خوردی ؛ دیگه عمه و مامانی و بابا هم از نگرانی نمی دونستن چیکار کنن واسه همین ساعت 12 شب بود رفتیم یکی از بیمارستانای نزدیک خونه عمه (بیمارستان با هنر) اونجا صدا قلبت...
7 اسفند 1390