سفر شمال
اسماء جونم وقتی شما دقیقاً ا ماه و ٧ روزتون بود با خانواده بابایی سعید رفتیم شمال من میترسیدم برم شمال،میترسیدم برای شما خطر داشته باشه ، بعدشم چون ماه آخر بهار بود میگفتم هوا شرجیه ، پشه هم زیاده ، می ترسیدم گل قشنگم گرما زده شه یا پشه ها پوست لطیف و شیرینش و بخورن اما مامانی فاطمه و بابا سعید باهام حرف زدن و قانعم کردن که اتفاقی نمیوفته بادکترتم حرف زدیم گفت اشکالی نداره واسه همین با توکل به خدا راهی شدیم ، خیلی خوش گذشت ، تا حالا هیچ سفری مثل این سفر بهم نچسبیده بود میدونی چرا ؟ چون تو این سفر یه فرشتهء کوچولو به اسم اسما باهام بود مامانی ماشالله...
نویسنده :
مامان اسماء
22:20