سفر شمال
مامانی ماه هفتم بودم که با بابا رفتیم شمال
خیلی می ترسیدم از اینکه یه موقع برای گلم اتفاقی نیفته ولی بابا و عمه هاتو مامانی فاطمه کلی باهام حرف زدن و گفتن هرچی خدا بخواد همون میشه ؛ نی نی تو بسپار به خدا و بیا بریم تا حال و هواتم عوض شه
بعد به دکترم زنگ زدیم و ازش اجازه گرفتیم ؛ دکتر هم کلی شرط گذاشت و اجازه داد...
فرداش هم تو رو سپردم به خدا و راهی شدیم ...همه بودند (عمه مرضیه و عمه نسرین و عمو حمید و مامانی فاطمه و بابایی اکبر و بی بی)
رفتیم شمال تو ویلای عموی بابایی ، خیلی خوش گذشت
تازه کلی هم تو دریا آب بازی کردیم ، بی بی و بابایی انقدر نگران شده بودن همش می گفتن تروخدا بیا بیرون از ٱب ؛ بیا بشین سر جات اما من دیگه ترسم ریخته بود مطمئا بودم خدا هوات و داره فدات بشم، آخه همون اول سفرمون سپردمت دست خدا
خدا رو شکر به سلامتی هم برگشتیم ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی