اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

سفر شمال

1390/12/7 20:05
نویسنده : مامان اسماء
164 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی ماه هفتم بودم که با بابا رفتیم شمال

خیلی می ترسیدم از اینکه یه موقع برای گلم اتفاقی نیفته ولی بابا و عمه هاتو مامانی فاطمه کلی باهام حرف زدن و گفتن هرچی خدا بخواد همون میشه ؛ نی نی تو بسپار به خدا و بیا بریم تا حال و هواتم عوض شه

بعد به دکترم زنگ زدیم و ازش اجازه گرفتیم ؛ دکتر هم کلی شرط گذاشت و اجازه داد...

فرداش هم تو رو سپردم به خدا و راهی شدیم ...همه بودند (عمه مرضیه و عمه نسرین و عمو حمید و مامانی فاطمه و بابایی اکبر و بی بی)

رفتیم شمال تو ویلای عموی بابایی ، خیلی خوش گذشت

تازه کلی هم تو دریا آب بازی کردیم ، بی بی و بابایی انقدر نگران شده بودن همش می گفتن تروخدا بیا بیرون از ٱب ؛ بیا بشین سر جات اما من دیگه ترسم ریخته بود مطمئا بودم خدا هوات و داره فدات بشم، آخه همون اول سفرمون سپردمت دست خدا

خدا رو شکر به سلامتی هم برگشتیم   ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)