سیسمونی
تقریبا آخر اسفند ٨٩ بود که با مامانی هاجر و بابایی علی رفتیم جمهوری تا برات سیسمونی بخریم
انقدر ذوق داشتم که نگو ......
دلم می خواست همه چی برات بخرم اما ته دلم می ترسیدم ؛ همش با خودم می گفتم نکنه زبونم لال ، گوشه شیطون کر نبینمت همش با خودم می گفتم یعنی میشه این لباسش و بپوشی یا سوار روروئک بشی یا یا یا هزار تا یا د یگه ...
ولی مامانی هاجر میگفت این دلشوره ها طبیعیه ؛ همه مامانا دارن
آرومم می کرد و میگفت ان شاءالله سالمه و می بینیش
اون ماهای آخر همش اضطراب داشتم دلشوره امونم نمیداد
تنها چیزی که آرامشه خاصی بهم می داد نماز و دعا بود
خدایا راضیم به رضای تو ....
میخوای عکسای سیسمونیت و ببینی دردونه من ؟
ما مراسم سیسمونی تو 26 فروردین 1390 گرفتیم عزیزم
یه مقدار از وسایلاتم به خاطر یه سری مسائل خونه مامانی فاطمه چیدیم
پس برو تو ادامه مطلب تا عکساش و ببینی :
گل نازم از همه چی نتونستم قشنگ عکس بندازم