اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

سیسمونی

1391/10/5 15:48
نویسنده : مامان اسماء
1,084 بازدید
اشتراک گذاری

تقریبا آخر اسفند ٨٩ بود که با مامانی هاجر و بابایی علی رفتیم جمهوری تا برات سیسمونی بخریم

انقدر ذوق داشتم که نگو ......

دلم می خواست همه چی برات بخرم اما ته دلم می ترسیدم ؛ همش با خودم می گفتم نکنه زبونم لال ، گوشه شیطون کر نبینمت همش با خودم می گفتم یعنی میشه این لباسش و بپوشی یا سوار روروئک بشی یا یا یا هزار تا یا د یگه ...

ولی مامانی هاجر میگفت این دلشوره ها طبیعیه ؛ همه مامانا دارن

آرومم می کرد و میگفت ان شاءالله سالمه و می بینیش

اون ماهای آخر همش اضطراب داشتم دلشوره امونم نمیداد

تنها چیزی که آرامشه خاصی بهم می داد نماز و دعا بود

خدایا راضیم به رضای تو ....

میخوای عکسای سیسمونیت و ببینی دردونه من ؟

ما مراسم سیسمونی تو 26 فروردین 1390 گرفتیم عزیزم

یه مقدار از وسایلاتم به خاطر یه سری مسائل خونه مامانی فاطمه چیدیم چشمک

پس برو تو ادامه مطلب تا عکساش و ببینی :

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

سیسمونی

گل نازم از همه چی نتونستم قشنگ عکس بندازم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فاطی
15 اسفند 90 1:44
سلام عزیزم.خوبی؟دست گلت درد نکنه با این سیسمونی قشنگ و مجهز.مبارکه اسما خانوم باشه.ایشالله با شادی و سلامتی استفاده بکنه. من میخواستم سیسمونیشو سیو کنم.ولی کلیک راست رو از کار انداختی به منم سر بزن خوشحال میشم اسما جون قدمهای کوچولوش رو توی وبلاگم بذاره تا خوش قدمیش نصیب منم بشه