اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

عیدتان مبارک

عید نوروز و به همه ایرانیان و مامانای مهربون و اقوام (اینوریا و اونوریا) و به خصوص پدر و مادرم و پدر و مادر همسرم و همسر عزیزم و اسمای گلم تبریک میگم و امیدوارم امسال سال پر خیر و پر برکتی باشه برای‌‌ همه ان شاءالله همه مریضا شفا پیدا کنند و پیش خانوادشون بر گردن و بیمارستانا خالی خالی بشه انشاءالله امسال سال ظهور آقامون حضرت مهدی (عج) باشه و ان شاءالله همه شاد و خوشبخت باشن حالا میام سراغ عزیزتر از جانم اسماء :   اسمای عزیزم ایشالله امسال صحیح و سلامت و شاد و خوشحال باشی و همیشه خنده رو لبای نازت باشه مادری من و بابا سعیدت خدارو روزی صد هزار بار شکر میکنیم که خدا عزیزی مثل تو رو بهمون هدیه داده و خدارو ...
1 فروردين 1391

درد و دل با فرزندم

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم... اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار ...
24 اسفند 1390

من می آیم

به نام او كه زندگي از اوست و ممات به دست اوست   صداي قدمهايم را شنيدي. آري من در راهم. زمزمه ها و نجواهاي شبانه ات را شنيدم؛ زخم زبانها و كنايه هاي نامردمان را هم شنيدم. خوابها و روياهاي عزيزانمان را بهانه كردم تا به تو و پدرم نويد دهم كه من مي آيم. آري من مي آيم. در روزگاري كه عقل انسانها به چشمان آنها و نه به شعور آنهاست، من مي آيم. در دوراني كه بشر با سوزش دل ديگري عشق مي كند، من مي آيم. و ... آري من تنها ٤ سال (نَه، ده ها سال) پس از پيوند آسماني تان مي آيم. آري من مي آيم تنها به اراده و خواست شما و نه ديگري. مي آيم، با همه وجود مي آيم . عاشقانه در آغوشم بگ...
24 اسفند 1390

خواب فرشته من

اسمای قشنگم از وقتی به دنیا اومدی با زبون شیرینت بهمون می فهموندی که گشنته و شیر می خوای من عاشق این حرف زدنت بودم بعضی اوقات بدجنسی می کردمو دیر بهت شیر میدادم تا کلی برام شیرین زبونی کنی و من لذت ببرم میدونی چی می گفتی فندقم ؟؟؟      می گفتی : اِه اِه اِه   یا اِهِ  اِهِ اِه مادر جون، جونم برات بگه که انقدر عزیز بودی برام که اگه تا صبحم برات بیدار بودم عین خیالم نبود تازه وقتی تو خواب بودی من بیدار میشستم بالا سرت و تا صبح نگات می کردم انقدر برام قشنگ بودی که گریم می گرفت مامانی نمیدونی چقدر زیبا بودی مثل یه فرشته کوچولو که بال نداشت گاهی اوقات بلند میشدمو دوربین می اوردم و ازت عکس م...
24 اسفند 1390

دردو دل با خدا

خدای مهربان من ! تو از عمق تمنای من ! تو از عمق نیاز من آگاهی !... ای بی کران مهربان... عاجزانه و ملتمسانه از تو میخواهم همراه کودکم باشی... در لحظه لحظه زندگی اش بهترین ها را به او هدیه کنی تو را سپاس برای تمامی مهربانی ها و نعمتهایت ! تو را سپاس برای همه ی عشق و محبتت ای نازنین یگانه. بی نهایت سپاس خدای من ! من ..................! چشم براه لحظه ای هستم که تو را مثل همیشه سپاسی ژرف بگویم و بیش از پیش ایمان بیاورم که تنها دستان پر قدرت توست که هدایت میکند زندگی مرا ! منی که تنها امیدم همیشه مهربانی تو بوده ...
23 اسفند 1390

چهارشنبه سوری

گل قشنگم امشب چهارشنبه سوریه  هر سال چهارشنبه آخر سال که میشه بر اساس یه رسم باستانی مردم آتیش روشن میکنن و از روی اون می پرن و شعر می خونن و پای کوبی و... خلاصه به استقبال بهار میرن . ولی سالهاست که این رسم باستانی که خیلی هم زیبا و قابل تحسینه تبدیل شده به چهارشنبه سوزی  و دیگه از این رسم چیزی شبیه خود آزاری و مردم آزاری باقی مونده .  استفاده از مواد منفجره در این شب هر ساله جون خیلی از هموطنامون و به خطر میندازه و به خیلی ها هم آسیب میزنه. دوست ندارم با این حرفها ناراحتت کنم گلکم اسمای گلم ازت فقط یه خواهشی دارم جون مامان وقتی بزرگ شدی چهارشنبه سوری بیرون نرو ، وایسا خونه تا با هم تو حیاط یا ترا...
23 اسفند 1390

سفر شمال

اسماء جونم وقتی شما دقیقاً ا ماه و  ٧ روزتون بود با خانواده بابایی سعید رفتیم شمال من میترسیدم برم شمال،میترسیدم برای شما خطر داشته باشه ، بعدشم چون ماه آخر بهار بود میگفتم هوا شرجیه ، پشه هم زیاده ، می ترسیدم گل قشنگم گرما زده شه  یا پشه ها پوست لطیف و شیرینش و بخورن اما مامانی فاطمه و بابا سعید باهام حرف زدن و قانعم کردن که اتفاقی نمیوفته بادکترتم حرف زدیم گفت اشکالی نداره واسه همین با توکل به خدا راهی شدیم ، خیلی خوش گذشت  ، تا حالا هیچ سفری مثل این سفر بهم نچسبیده بود میدونی چرا ؟ چون تو این سفر یه فرشتهء کوچولو به اسم اسما باهام بود مامانی ماشالله...
23 اسفند 1390