گلکم جونم برات بگه خیلی ها می خواستن شما پستونکی شید ولی من هیچوقت اجازه ندادم آخه خیلی با پستونک مخالف بودم و همیشه می گفتم درسته سخته اما تحمل میکنم ولی به بچم پستونک نمیدم تا اینکه ............ تا اینکه از شمال برگشتیم واقعا از دستت کلافه شده بودم آخه همش بغلم بودی و بغل کسه دیگه ای نمیرفتی مخصوصا تو راه برگشت که از بغلم جوم نخوردی واقعا کم اورده بودم وقتی رسیدیم خونه به بابایی گفتم ٢ دقیقه نگرت داره تا من به کارام برسم و بیام تا بخوابونمت ولی چشت روز بد نبینه چنان جیغای بنفشی میزدید که هر کی ندونه انگار کلی کتکت زده بودیم همونجا بود که بی خیال تمام مخالفتام شدم و به بابایی گفتم پستونک و بهش بده تا آروم شه شما تا قبل از اونش...