اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

ورودت به دنیا رو تبریک میگم گل بهشتی من

مامام جونم روزای آخر انقدر قوی شده بودی که نگو و نپرس ... همش با پاهای کوچولوت لگد میزدی ، دستای نازت و هی تکون میدادی ، هی جابه جا میشدی و میچرخیدی خلاصه با کارات همش دلبری می کردی و بهمون میگفتی که قراره به زودی من و ببینید... مادر جون تو پست پایین همه چی و از بیمارستان تا وقتی وارد خونه شده بودی و برات تعریف کردم تموم زندگی من با اومدنت به خونه با خودت رحمت و برکتم اوردی این عکس وقتیه که برای اولین بار دیدمت : اینم عکس روز آخر تو بیمارستانه : اینم عکس اولین روزی که وارد خونه شدی قشنگ من :   خوش اومدی به خونه خودت دردونه من... خدایا شکرت که این نعمت برزگ و بهمون د...
9 اسفند 1390

تنهاییم با خدا

 چه خود ساخته هایی که مرا سوخت وچه سوختن هایی که مرا ساخت ای خدای من مرا فهمی عطا کن که از سوختنم ساخته ای آباد بماند الهی دانایی ده که در راه نیفتم وبینایی ده که در چاه نیفتم الهی پایی ده که با آن کوه مهر تو پویم و زبانی ده که با آن شکر آلای تو گویم شکرت میکنم به خاطر نداشته هایم.که اگر داشتم ارزششون را نمی دونستم شکر میکنم به خاطر همه چیزو همه چی ...
8 اسفند 1390

شیطونک من

فکر کنم ماه هشتم بود انقدر مامانتو اذیت کردی و ترسوندی که این نگرانی همه رو ترسونده بود شیطونکه من میدونی چقدر مامانتو جون به لب کردی ؟ جقدر اشک مامانتو در اوردی نزدیک به دو سه روز بود که شاید فقط دو سه بار تکون خورده بودی تا اینکه روز سوم اصلا تکون نمی خوردی روز سوم خونه عمه مرضیه بودبم که دیگه از نگرانی داشتم می مردم عمه مرضیه برام نبات داغ غلیظ درست کرد تا بخورم ، می گفت چیز شیرین بخوری ان شاءلله اون وروجک تکون می خوره اما فقط یه تکون خیلی کوچیک خوردی ؛ دیگه عمه و مامانی و بابا هم از نگرانی نمی دونستن چیکار کنن واسه همین ساعت 12 شب بود رفتیم یکی از بیمارستانای نزدیک خونه عمه (بیمارستان با هنر) اونجا صدا قلبت...
7 اسفند 1390

سفر شمال

مامانی ماه هفتم بودم که با بابا رفتیم شمال خیلی می ترسیدم از اینکه یه موقع برای گلم اتفاقی نیفته ولی بابا و عمه هاتو مامانی فاطمه کلی باهام حرف زدن و گفتن هرچی خدا بخواد همون میشه ؛ نی نی تو بسپار به خدا و بیا بریم تا حال و هواتم عوض شه بعد به دکترم زنگ زدیم و ازش اجازه گرفتیم ؛ دکتر هم کلی شرط گذاشت و اجازه داد... فرداش هم تو رو سپردم به خدا و راهی شدیم ...همه بودند (عمه مرضیه و عمه نسرین و عمو حمید و مامانی فاطمه و بابایی اکبر و بی بی) رفتیم شمال تو ویلای عموی بابایی ، خیلی خوش گذشت تازه کلی هم تو دریا آب بازی کردیم ، بی بی و بابایی انقدر نگران شده بودن همش می گفتن تروخدا بیا بیرون از ٱب ؛ بیا بشین سر جات اما من دیگه ترسم ریخت...
7 اسفند 1390

اسم دخملم ؟؟؟

دردونه من ، من و بابا سعید شب و روز فکر می کردیم اسمه قشنگت و چی بزاریم چند تا اسم انتخاب کردیم و هر بار یه دونش و کم می کردیم تا هر چی آخر موند همون و بزاریم اما بازم نشد... دفعه بعد تصمیم گرفتیم قرعه کشی کنیم که ریحانه در اومد بیشتر دوست داشتیم اسمت نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد سوسولی خیلی دوست داشتم اسمت فاطمه باشه عزیزکم اما تو فامیل فاطمه زیاد بود مخصوصا اینکه اسم مامانی و دختر عمه هم فاطمه بود و عمه میگفت دیگه فاطمه نزارید جونم برات بگه اسمهایی که برات در نظر داشتیم ریحانه ، سوگل ، دل آرام ، بهار ، ستایش بود که تقریبا تصمیم داشتیم که اسمت و بزاریم سوگل اما هنوز دو دل بودیم بیشتر شبا با بابایی می رفتیم بیرون و برات اسم انتخاب ...
7 اسفند 1390

دخمل نانازی

گلم جونم برات بگه 2 ماهگی و 6 ماهگی و 8 ماهگی و 9 ماهگی می رفتم سونوگرافی و روی ماهت و می دیدم... عزیزکم ماه دوم من و بابایی رفتیم و قلبت و دیدیم فسقلی من باورمون نمیشد فدای چشات بشم وقتی ماه ششم دیدمت نمیدونی چقدر بامزه بودی همش دهنت و بازو بسته میکردی دکترت(خانم میرزا مرادی) گفت : یا خیلی شکموهه یا خیلی حرف میزنه الهی فدات بشم نازنینم همون روز بود که 90٪ مطمئن بودیم دختری خانوم خوشگله من دیگه تصمیم گرفتیم با مامانی هاجر برات سیسمونی دخترونه بگیریم ...
7 اسفند 1390