انتظار با تمام سختیش شیرین بود
مامانی عید سال ٩٠ دیگه انتظار ما داشت به آخر میرسید
شب و روز همه به این فکر می کردن که کی میای به این دنیا ؛ دختری یا پسر ؛ اسمت چیه؟
همه فقط برای اومدنت روز شماری می کردن مخصوصا من و بابا سعید
دردونه قشنگ من ماه های آخر انقدر تکئون می خوردی که نگو با این که حست میکردم ولی دلم اندازه دنیا برات تنگ شده بود...
اکثر اوقات تکون می خوردی ، با اون پاهای کوچولوت لگد میزدی ، اون دستای ناز کوچولوت و تکون میدادی ، یا خودت و جا به جا می کردی و می چرخیدی
از همون اول شیطون بودی هر وقت بابا سعید می خواست تکون خوردنت و ببینه دیگه تکون نمی خوردی برا همین هر وقت تکون می خوردی من، بابایی و صدا نمیکردم |، بهش یه جوری اشاره می کردم تا بیاد تکون خوردنت و ببینه اما بازم تو باهوش تر از این حرفا بودی و زود میفهمیدی و تکون نمی خوردی فدات بشم
میدونی مامانی اکثر شبا برات لالایی می خوندم همین که می فهمیدم خوابت برده منم می خوابیدم
فندق من اون روزا همه میخواستن زودتر به دنیا بیای واسه همین من کافی بود یه چیزیم میشد همه هول می کردن و میگفتن بریم بیمارستان می خواد به دنیا بیاد
منم می گفتم نه بابا فعلا قصد نداره بیاد، آخه دختره ناز داره تا مارو جون به لب نکنه نمیاد که
زندگی من قدرتو میدونم خیلی دوست دارم بهارکم ...
راستی این هفت سین و همون سال درست کردم عزیزم
برو به ادامه مطلب :
اینم خوراکی های عید مامانی ؛ جات خالی اگه بودی فکر کنم امون نمیدادی نخودی