اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

بالاخره اومدم

1391/8/23 23:08
نویسنده : مامان اسماء
526 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جون

من و ببخش تو این چند وقت نتونستم بیام و برات خاطره های شیرینت و بنویسم آخه لب تاب کامل ویروسی شده بودو به اینترنت وصل نمیشد دردونکم 

چند وقت پیش اومدم سر کامپیوتری که خیلی وقت بود تحویلش نمیگرفتم با کلی ور رفتن اینترنتش و درست کردم و با کلی ذوق و شوق اومدم کلی برا مطلب نوشتم ، اما ارسال نشد و کلی غصه خوردم

میخواستم کامپوتر و خورد کنم129.gif

انگار این پست طلسم شده فندقم ، آخه از دیشب با لپ تاب دارم برات مطلب میزارم(بابایی برد درستش کرد) ولی عین دو دفعش پرید و مامانیت کم و اورد و گذاشت واسه امروز

الان دارم برات باز مطلب میزارم به امید خدا اندفعه بشه نفسم 124.gif

برو ادامه مطلب عزیزم =====>>

اونشب مامانی خیلی غصه دار بودو خوابش نمیبرد

آخه شما یه دفعه تب کردی ؛ تبتم شدید بود 

بهت استامینوفن میدادم هر 4 ساعت

همش از خدا می خواستم زود زود خوب بشی

وگرنه فردا باید میبردمت پیشه دکترت ( دکتر صفایی )شکلک های محدثه

خیلی هم ازش می ترسی قند عسلم

وارد مطبش که میشیم همیشه میزنی زیر گریه و یه جا محکم وایمیستی تا نیای تو 

خلاصه با کلی مصیبت و نقشه با بابایی میبریمت تو دردونکم...

ولی مامامی با وجود تموم داروهایی که بهت سر ساعت  میدادم تا بهتر شی اما بهتر نشدی و تبت همینجوری میرفت بالا فقط داروهات باعث میشد تبت زیاد بالا نره

اونشب تا صبح برام یک سال گذشت ؛ همش پاشورت می کردم و وقتی خوابیدی با دستمال خیس یواش به بدنت می کشیدم تا بیدار نشی آخه از این کار بدت میومد قند عسلم

خلاصه تا صبح بالا سرت نشسته بودم و به چهره ماهت نگاه می کردم و برات دعا می کردم تا خدا خودش شفات بده niniweblog.com

مامانی هاجر همش بهم می گفت برای دندونات ، آخه شما همیشه سر دندونات همینقدر تب میکردی و گلوت چرک می کرد درست مثل سرماخوردگی

ولی من از ترس ، حرف هیچکس و نمیشنیدم و فقط دعا می کردم

همش می گفتم باید برم دکتر تا خیالم راحت شه

فردا رفتیم پیش دکتر و فهمیدیم تبت 40 درجست

من همون جا نزدیک بود سنگ کوب کنم ، دکتر صفایی گفت زود لباسات و در بیاریم و تو روشویی مطب پاشورت کنیم اونم با آب سرد

دلم برات کباب شد فدات شم آخه داغ داغ بودی و پرستار دکتر یهو آب یخ ریخت رو بدنت و به من گفت ادامه بدم من نزدیک بود گریه کنم فسقلی جونم 

خلاصه جونم برات بگه که تقریبا نیم ساعت این کار ادامه داشت و شما هم همینجوری گریه می کردی که یهو دیدم لرز کردی و داری میلرزی بدنت خیلی یخ شده بود

منم بی خیال شدم و گرفتمت زیر چادرمه بهت شیر دادم و آروم شدی

سر همین کارم پرستار کلی دعوام کرد اما من دلم می گفت بچم الان به این کار احتیاج داره

و حرفش و گوش نکردم

خدارو شکر نوبتمون شدو و رفتیم داخل آخه دکتر صفایی همیشهء خدا سرش شلوغه و اونروزم همینجوری بود

دکتر معاینت کرد و گفت تبش مشکوکه از سرما خوردگی نیست واسه همین برات آزمایش خون نوشت و گفت فوری بدید و فردا برام بیارید

مامانی من داشتم دق می کردم ولی بابایی آرومم کرد و گفت هیچی نیست توکل کن به خدا ...

فردا آزمایش دادی و زود جوابشو به دکتر دادیم و خدا رو شکر هیچی نبود و گفت تا آخر هفته باید خوب بشی و خدارو شکرم خوب شدی همه کسم

آخرم حرف مامانی هاجر درست بود (بابا یه پا دکترهاااااااا)

شما به هفته نکشید 2 تا از دندونات همزمان نیش زد و چند روز بعدش 2 تا دیگش نیش زد و تبتم اومد پایین

قربون اون دندونای صدفیت بشم مادرم

راستی یه چیزی بگم ؟؟؟

من هیچوقت باهات نمیومدم برای آزمایش آخه دلشو نداشتم ؛ همیشه با بابا تنها میرفتی و بر می گشتی

البته برای واکسنات همیشه میومدم پشت در وایمستادم تا با بابا بیای بیرون و بغلت کنم تا آروم شی آخه اون موقع خیلی نی نی بودی و باید کنارت میبودم عزیزم

از بس دووووووووووووووووووست دااااااااااااااااارم عشششششششششششششششقم

واسه امروز بسه دیگه فکر کنم مخت جوجه در اورد از بس حرف زدم فندقم

دیگه از امروز به بعد ان شاءالله میام و تمام خاطرات شیرینت و از یک سالگی به بعد مینویسم براتعزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)